مهدي جان ، سلام!
تمام اميدم، سلام!
نقطه ي آمالم، سلام!
مي خواهم بيايم، اما اين بار با نگاهي جديد.
مي خواهم بيايم و بگويم كه مي دانم اگر بيايم، رنج توام. مي دانم تو بيشتر در انتظار من هستي تا من.
تو در انتظار آمدن من نشستي نه من در انتظار آمدن تو.
تو منتظري تا من بيايم و بگويم كه مي خواهم انسان باشم.
تو منتظري تا من بفهمم كه در اين دنيا براي خوابيدن و فهميدن و خوردن نيامده ام.
تو منتظري تا من تمام بن بست ها را تجربه كنم و به وجود خودم پي ببرم، آن گاه انتظار تو در وجودم سبز شود. تو مي بيني كه در دست هاي من حتي يك برگ سبز نيست. من هنوز در كوچه پس كوچه هاي سير كردن شكم خودم و در لباس و مسكن خودم، مانده ام و هنوز درد من نداشتن يك مركب خوب براي سوار شدن است.
تو مي بيني كه در درياي دلم يك موج شوق نيست، چون دل من با هوس ها و وسوسه ها و جلوه ها مرده است و قلبم نمي تپد.
در آسمان سينه تارم، حتي فروغ يك ستاره نيست كه سو سو كند و چشمك بزند، كه من هم مي خواهم انسان شوم. تو منتظري كه من بخواهم انسان باشم، آن گاه سر از خاك بردارم و به دنبال منجي و ناجي و نور و راهي خواهم بود و با اضطرار ،نه با منت، به انتظار تو خواهم ايستاد. تو منتظري كه من چشمهايم را باز كنم و همراه هر تازيانه و هر فرياد و در كنار هر ظلم و بي انصافي، در كنار هر گلوله و در كنار هر قطره خون، تو را ببينم و رنج تو را حس كنم.
تو منتظري كه قلب من بزرگ شود و محبت به انسان ها، آن هم محبت كريمانه و بي توقع را پيشه كنم تا نيازي جديد در دلم احساس شود و تو را ببينم.
تو منتظري تا من، با نگاهم، با نفسم، با هر حركتم و هر رفتارم فرياد بزنم كه به تو و راهنمايي تو نياز دارم.
مهدي جان! وقتي خودم را در كنار تو احساس مي كنم، بي آن كه تو بگويي، خودم مي فهمم كه تنها لطف توست و غريب نوازي توست و بزرگواري توست كه مرا آنجا راه مي دهد. وگرنه، جنس من از جنس تو نيست، كه دغدغه هاي من متفاوت است.
هنوز غم ها و غصه ها، لذت ها و شادي هاي من به بلوغ انتظار نرسيده است و در همان حد كودكي، اما اندكي فربه تر مانده است: اما گاه كه با خود خلوت مي كنم و بخشي از وجودم را جستجو مي كنم، آن جا نيازي متفاوت را احساس مي كنم و مي فهمم كه تو در نهان خانه دل من حضور داري.
تو جايي حضور داري كه نداي ملكوت انسانيت از آن برمي خيزد و مي فهمم به اندازه ي نيازي كه به انسان شدم دارم ، به تو نيز نياز دارم.
به تو و خداي تو پناه مي آورم و پس از تجربه هاي سنگين و پر هزينه، زبان اعتراف مي گشايم كه بلوغ رنج، با تو به فرياد رسيد و ما در بلوغ به ياس رسيديم و در بلوغ رنج به مرگ! و اكنون انتظار تو نياز ماست و همين انتظار ،تولد اقدام است.
اي زبان گوياي خدا! اين اشاره هاي ناقص ما را بپذير : تو ما را از خاك بردار و به افلاك ببر.
(آمين)