• وبلاگ : 
  • يادداشت : چند معماي فكري
  • نظرات : 3 خصوصي ، 17 عمومي
  • آموزش پیرایش مردانه اورجینال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + سيد 

    اصل روايت در کتاب بحار الانوار ج 26 ص 8 است

    جابر بن يزيد جعفى گفت چون خلافت به بنى اميه رسيد خونها ريختند و امير المؤمنين عليه السّلام را روى منبر هزار ماه لعنت كردند و از او بيزارى جستند و شروع به پنهان كشتن شيعيان در هر شهر نمودند و بنياد زندگى آنها را بر باد دادند براى رسيدن به پشيز بى‏ارزش دنيا مردم را وحشت زده كردند هر كس امير المؤمنين را لعنت نميكرد و از او بيزارى نمى‏جست او را ميكشتند هر كه باشد.

    جابر بن يزيد جعفى گفت: از بنى اميه و پيروان آنها شكايت بامام سجاد زين العابدين عليه السّلام كردم گفتم آقا ما را در هر گوشه و كنار ميكشند و از بيخ و بن برميكنند و آشكارا مولاى ما امير المؤمنين را بر روى منبرها و مناره‏ها و بازار و كوچه‏ها لعنت ميكنند و از او بيزارى ميجويند تا آنجا كه در مسجد پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم جمع ميشوند و آشكارا على را لعنت ميكنند يك نفر اين كار را منع نمى‏كند و اظهار ناراحتى نمى‏نمايد اگر يكى از ما انكار كند همه بر او حمله ميكنند و ميگويند اين رافضى و ابو ترابى است و او را پيش فرمانرواى خود ميبرند و مدعى ميشوند كه اين شخص ابو تراب را به نيكى ياد كرده او را ميزنند و زندانى ميكنند و بعد او را ميكشند.

    امام عليه السّلام كه اين سخنان را از من شنيد نگاهى بآسمان دوخته گفت:

    «سبحانك اللهم سيدى ما احلمك و اعظم شأنك في حلمك و اعلى سلطانك يا رب قد امهلت عبادك في بلادك حتّى ظنوا انك امهلتهم ابدا و هذا كلّه بعينك، لا يغالب قضاؤك و لا يرد المحتوم من تدبيرك كيف شئت و انى شئت و انت اعلم به منا»

    . خدايا منزهى مولاى ما چقدر حلم تو زياد است و بلند مرتبه‏اى در شكيبائى و برتر است قدرت تو خدايا آنچنان بندگان خود را مهلت داده كه آنها گمان ميكنند هميشه مهلت دارند تمام اين جريانها در ديدگاه تو است قضاى تو مغلوب نميشود و تدبير حتمى تو قابل جلوگيرى نيست هر جور و وقت بخواهى تو داناتر از ما بآنهائى. (1) سپس فرزند خود محمّد را خواست باو فرمود فردا صبح برو بمسجد پيامبر نخ را كه جبرئيل براى جد ما آورده بگير و آرام تكان بده مبادا محكم حركت دهى چنين كارى را مبادا بكنى كه مردم همه نابود ميشوند.

    جابر گفت: با تعجب در فكر بودم از فرمايش امام و نميدانستم چه بگويم فردا صبح زود خدمت حضرت باقر رفتم شبى را با تمام شوق بسر برده بودم تا نگاه كنم حركت دادن آن نخ را در همان بين كه من سوار الاغ خود بودم امام عليه السّلام خارج شد از جاى جستم و سلام كردم جواب داد و فرمود چه شد صبح باين زودى پيش ما نمى‏آمدى گفتم: يا ابن رسول اللَّه از پدر بزرگوارت ديروز شنيدم كه فرمود: اين نخ را بگير و بمسجد پيامبر اكرم برو و آن را آرام تكان بده مبادا محكم حركت بدهى كه همه مردم ميميرند فرمود جابر! اگر نه اين است كه وقتى معين قرار داده و هنگام مشخصى تعيين شده است هر آينه اين مردم بد سيرت را در يك چشم بهم زدن زيرورو ميكردم نه بلكه در يك لمحه و لحظه اما ما بندگان گرام خدا هستيم كه اظهار نظر پيش او نمى‏كنيم و بدستورش عمل مينمائيم عرضكردم مولاى من چرا چنين كارى نسبت بآنها انجام ميدهى؟

    فرمود: تو مگر ديروز نبودى كه شيعيان پيش پدرم شكايت ميكردند از ناصبيان ملعون و قدريهاى مقصر. عرضكردم چرا فرمود: ميخواهم آنها را بترسانم مايلم عده‏اى از آنها هلاك شوند خداوند زمين را از وجودشان پاك كند و مردم راحت شوند. گفتم چگونه آنها را ميترسانى آنها تعدادشان بيشتر از حد شماره‏اند. فرمود: برويم مسجد تا قدرت خدا را بتو نشان دهم.

    جابر گفت: در خدمت آن جناب رفتيم بمسجد دو ركعت نماز خواند آنگاه صورت بخاك نهاد و كلماتى بر زبان راند سپس سر بلند نموده از درون آستين نخ نازكى بيرون آورد كه بوى مشك از آن ساطع و از نخ خياطى نازكتر بود بمن فرمود: يك سر نخ را بگير و كمى راه برو مبادا مبادا آن راحركت دهى. (1) من سر نخ را گرفتم و چند قدم رفتم فرمود بايست. ايستادم نخ را بآرامى تكان داد سپس فرمود: سر نخ را بمن بده. سر نخ را دادم. عرضكردم چه كرديد فرمود: واى بر تو برو بيرون ببين مردم چطورند.

    من از مسجد خارج شدم ناگهان همهمه و ولوله زيادى شنيدم كه از هر طرف بلند است زمين‏لرزه و ريختن و خراب شدن و اين تكان تمام خانه‏هاى مدينه را خراب كرده و بيشتر از سى هزار زن و مرد كشته شده‏اند.

    ديدم مردم از كوچه و بازارها با گريه و ناله و فرياد شديد خارج ميشوند و ميگويند «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» قيامت بر پا شده مردم مردند گروهى ميگويند زلزله و خرابى و دسته ديگر ميگويند ويرانى و قيامت.

    مردم همه مردند.